سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روح زخمی

پ.ن.1:دارم به همون ترانه گوش میکنم.چقدر صدای فرهاد توی این لحظه لذتبخشه.روحش شاد...

پ.ن.2:دلم-حالم-قلبم-روحم گرفته است.چه کنم با این غم سنگین؟

پ.ن.3:فردا کی میخواد بره سر کار؟!گور بابای کار.دیرتر رفتن باعث نمیشه کسی بهم غر بزنه!

پ.ن.4:زندگیم یکنواخت شده.به یه تغییر نیازمندم.کسی توی دست و بالش چیزی برای تغییر نداره؟

پ.ن.5:دلم برای یه عر زدن بزرگ و طولانی تنگ شدهاین روزها اینقدر سنگدل شدم که هیچ چیزی اشکمو در نمیاره...

پ.ن.6:آن روزها آدم بزرگها و زاغهای فراق اینسان فراوان نبودند.وقتی که من بچه بودم مردم نبودند.

پ.ن.7:آن روزها وقتی که من بچه بودم غم بود اما کم بود...

پ.ن.8:دوستون دارم!شب بخیر.


نوشته شده در دوشنبه 89/5/25ساعت 2:35 صبح توسط مزدک نظرات ( ) |

بچه ها امشب من رفتم تولد یکی از دوستام.جاتون خالی باحال بود.می دونید برای چند ساعت از عوضی بودن خودم جدا شدم!

خوردیم-زدیم-رقصیدیم-خندیدیم-مسخره بازی در آوردیم.وقتی تموم شد دلم گرفت.شدم دوباره همون وحشی عصیانگر دیوانه!چه شود!

اومدم خونه.دلم می خواست با یکی درد دل کنم و فکر کردم چه کسانی بهتر از دوستان مجازی...

چرا همه خوشیها-خوبیها-دوست داشتنهاو خیلی چیزای خوب دیگه زود گذره؟چرا بدیها-تلخیها-خیانتها-دعواها و خیلی چیزای بد دیگه موندگاره؟

چرا هر وقت می خوام فکر کنم اولین چیزی که به ذهنم میرسه چیزای بد و دردناک و تلخه؟حالم از این زندگی بهم می خوره.دلم می خواد ذهنمو خالی کنم و به ترانهء((وقتی که بچه بودم))فرهاد گوش بدم.فقط همین و دیگر هیچ...


نوشته شده در دوشنبه 89/5/25ساعت 2:20 صبح توسط مزدک نظرات ( ) |

((کسی که با من نان خورده است به من خیانت می کند!))

شام آخر با این جمله جاودانه شد.حواریون،مسیح را دوره کرده بودند.

((این را به همه شما نمی گویم.من تک تک شما را انتخاب کرده ام و خوب میشناسم.))عیسی از چه کسی سخن می گفت؟ حواریون مات و مبهوت به چشمان یکدیگر خیره شدند.پطروس به مسیح نزدیک شد:خداوندا،آن شخص کیست؟

مسیح لقمه ای گرفت و در دهان یهودا گذاشت:عجله کن و کار را به پایان برسان.هیچکس منظور مسیح را نفهمید.پول دست یهودا بود و حواریون تصور کردند عیسی به او دستور داده است که برود خوراک بخرد یا چیزی به فقرا بدهد.

یهودا بر خاست و در تاریکی شب بیرون رفت.مسیح گفت:وقت من تمام است.همه جا را دنبال من خواهید گشت اما مرا نخواهید یافت.نخواهید توانست که به جایی بیایید که من می روم.پطروس پرسید:شما کجا می روید؟عیسی پاسخ داد:حال نمی توانی با من بیایی ولی بعد به دنبالم خواهی آمد.پطروس گفت:چرا نمی توانم حالا بیایم؟من حتی حاضرم جانم را فدای شما کنم.عیسی گفت:تو جانت را فدای من می کنی؟همین امشب پیش از بانگ خروس،سه بار مرا انکار کرده،خواهی گفت که مرا نمی شناسی(انجیل یوحنا،باب 13،آیه18-38)

خارج از شهر،حواریون شام آخر را می خورند.یهودا از مخفیگاه خارج شد و ساعاتی بعد از آن کیسه ای پر از سکه های نقره در دست داشت.او به علمای قوم یهود قول داد که نه تنها مخفیگاه حواریون،که دقیقا مسیح را هم برای سربازان رومی شناسایی کند.یهودا سربازان رومی را با خود به محفل مسیح می آورد.تعدادی از حواریون خود را مسیح معرفی می کنند.کدام یک از این جمع مسیح است؟

یهودا پیش می رود و گونهء مسیح را می بوسد!


نوشته شده در جمعه 89/5/22ساعت 12:34 عصر توسط مزدک نظرات ( ) |

قبل از اینکه به وب بازی و وب گردی بیفتم شنیده بودم که این کارها آخر و عاقبت نداره و آدم رو معتاد می کنه.باور نکردم تا وقتی که درد هام شروع شد و اونوقت به این حقیقت رسیدم که

دردهای من/جامه نیستند/تا ز تن در آورم/چامه و چکامه نیستند/تا به رشته سخن در آورم/نعره نیستند/تا ز نای جان بر آورم/دردهای من نگفتنی/دردهای من نهفتنی است/دردهای من/گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست/درد مردم زمانه است...

پ.ن.1:همونقدر که دردناکه همونقدر هم لذتبخشه البه فقط برای خودم!

پ.ن.2:چند روزیه که حوصله هیچکس رو ندارم.دوستامو میپیچونم.

پ.ن.3:تنهایی.فقط تنهایی و دیگر هیچ


نوشته شده در جمعه 89/5/22ساعت 12:8 عصر توسط مزدک نظرات ( ) |

این عکس بچهگیمه.چطوره؟هر کی این عکسو ببینه والان منو ببینه نمی تونه قبول کنه که این عکس بچهگیمه!

دلم خیلی گرفته.ای کاش همینقدری می موندم و بزرگ نمی شدم.حیف که خدا اجازه فضولی به بنده هاش نداده تا تو کارش دخالت کنن.چون خیلی وقت پیش جلوی رشدم رو می گرفتم!

باور کن دلم خیلی گرفته... 


نوشته شده در جمعه 89/5/22ساعت 1:44 صبح توسط مزدک نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >

Design By : Pichak