سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روح زخمی

سلام.

من رو ببخشید.اینروزها خیلی کار دارم و سرم شلوغه.اصلا زندگیم یه مدته همش شده دویدن.برای همین وقت نت اومدن ندارم.سر فرصت یه پست خوب براتون ردیف می کنم.

هاشور جان فرمودند برای پست قبلی نتیجه گیری کنم.من پست قبلی رو نوشتم تا هر کسی با توجه به افکار بچه ها و نظرشون راجع به ازدواج نتیجه گیری کنند و من اصلا در حدی نیستم که بخوام در مورد نظرات دوستان حرفی بزنم چه برسه نتیجه گیری!

ببخشید که نمیتونم بیام براتون کامنت بذارم.همین الان هم که نتم لایی کشیدم و منتظرم بیان دنبالم و هر لحظه ممکنه برم.

مواظب خودتون باشین!به قول یارو قربونتون برم!!!!


نوشته شده در سه شنبه 89/7/27ساعت 3:26 عصر توسط مزدک نظرات ( ) |

سلام

دوستان،امروز می خوام موضوعی رو مطرح کنم که سالهاست از فکر کردن بهش نتیجه نگرفتم و می خوام نظراتتون رو بدونم.از همه شما برای خوندنش و نظر دادنتون متشکرم.

از محدودیت در روابط خوشم نمیاد.مگر یک آدم چقدر برای من می تواند حرف داشته باشد یا جذابیت او از هر نظر تا کی می تواند برایم جذاب باشد؟اصولا آدمهایی که می توانند جذابیت هایشان را برای زمان طولانی حفظ کنند خیلی کم هستند.برای همین دلم نمی خواهد ازدواج کنم و این یکی از درگیری های مهم ذهنم است.

اصولا برای چه باید ازدواج کرد؟ به دست آوردن آرامش؟ به وجود آمدن احساس محبت؟ به وجود آمدن احساس همکاری؟ ایجاد حس مسئولیت و تعهد؟ استقلال فکری؟

مگر تمامی اینها در زمانی که انسان مجرد است وجود ندارد؟مگر نمیشود آرامش را به تنهایی به دست آورد؟مگر احساس محبت تنها با حضور همسر به وجود می آید؟ حس همکاری در خانواده یا گروه دوستان و همکاران محل کار انسان وجود ندارد؟مگر اینطور نیست که آدم تا نسبت به خودش احساس مسئولیت نکند میتواند نسبت به شخص دیگری احساس مسئولیت کند؟ استقلال فکری تنها با ازدواج به دست می آید؟

من با فلسفه ازدواج مشکل دارم واین فلسفه برایم قابل درک نیست که چرا باید زندگی را با کسی قسمت کرد؟ چرا باید برای کسی دیگر احساس مسئولیت کرد یا اساسا چرا باید با شخص دیگری زیست؟

مطمئنا ازدواج یک مسئله پذیرفته شده از لحاظ شرعی،عرفی،قانونی و اجتماعی است ولی مسئله این است که برای داشتن زندگی خوب باید ازدواج کرد؟آیا بدون ازدواج ما هویتمان را از دست میدهیم؟

چرا احساس تنهایی و اجبار برای زندگی به خاطر بچه ها بعد از ازدواج(چه دیر چه زود)بوجود می آید؟آیا چیزی به نام عشق واقعا وجود دارد؟

امیدوارم آنچه برایتان آوردم را به حساب بدجنسی نگذارید!این تنها یک سر در گمی است!

-------------------------------------------------------------------------------------

1-مرسی از دوست عزیزی که حاضر نشد تا به همین حرفها گوش بده و من رو وادار کرد تا این حرفها رو به صحن علنی مجلس بیارم!

2-این وبلاگ چندین روز آپ نخواهد شد تا نظرات دوستان در مورد این پست بطور کامل ارسال شود!

3-خانواده یعنی چند تا بچهء لوس؟آخر هفته جادهء چالوس!

4-خواهش میکنم منطقی به این قضیه نگاه کنید و فرا جنسیتی ببینید.

5-باور کنید منم گاهی دلم میخواد یکی کنارم باشه که آغوشش فقط مال خودم باشه،توی مهمونیها کنارم باشه،باهاش بخندم و احساسم رو بهش بگم و تمام غصه های دلش رو بدونم ولی تمام این خواستنها فقط برای مدت کوتاهیه...

6-من به احترام افکار و عقایدتون به نظراتتون جوابی نمیدم.

7-همراه شو عزیز...

------------------------------------------------------------------------------------

ظاهرا بعضی از دوستان فکر کردند مطالب بالا نظرات منه.این مطالب رو زمانی که خدمت بودم توی یک مجله خوندم و سوالاتی بود که یک مراجع به روانشناس ازش پرسیده بود وایشون به عنوان مثال در رابطه با موضوع مصاحبه در مجله گفته بود ومن یادداشت کرده بودم وبه این معنی نیست که من با اینها موافقم یا مخالفم چون اینها تنها سواله و برای مدتی به این سوالها فکر کردم و برای من سر در گمی بوجود اومد و من برای اینکه محرکی برای شروع بحث داشته باشیم توی وب آوردم.

اونی که نباید این فکر رو میکرد،کرد وتوی غبارا گم شد و منو توی بهت باقی گذاشت...


نوشته شده در چهارشنبه 89/7/14ساعت 1:33 صبح توسط مزدک نظرات ( ) |

مدتیه که نقل قول میکنم.حرف زیادی برای گفتن ندارم.من در مقابل غرق شدن توی روزمرگی مقاومت میکردم ولی شکست خوردم.

در مقابل غرق شدن توی روال مسخرهء زندگی شکست خوردم.خیلی وقته می خوام کتاب بخونم ولی نه وقتش هست و نه حوصله اش.

مخصوصا از وقتی که وبلاگ زدم که بدتر هم شده.بیشتر توی نتم.

همیشه متفاوت بودن رو دوست داشتم ولی از دردسرهاش متنفر بودم و دوری از دردسر باعث شد مثل بقیه باشم.

زندگی شده مثل شعری که قافیه های افتضاحی داره.تکرار میشه ولی هر دفعه به شکل جدید.

تابستون که تموم میشه یه حسرت تکرار شدنی روی دلم میمونه.اینکه یه بادبادک درست کنم و برم یه جای خلوت کنار دریا و بچگی کنم... با این حال عاشق تابستونم حتی اگه شرجی باشه.

از پاییز متنفرم.روزهاش کوتاه میشه.غروبش دلگیره.بارون میاد.روزها یکنواخت تر از قبل میشه...

و این یه واقعیته...

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1-چیزی که منو به زندگی امیدوار میکنه موسیقیه.

2-آلبوم جدید رضا یزدانی معرکه است.حتما گوش بدید.

3-دیشب یکی از مزخرف ترین عروسی های عمرم رو رفتم.

4-سالن بزرگ مختلط توی یه باغ زیبا،دی جی،نورپردازی،میز و صندلی توی فضای باغ،اجرای یک ساعته موسیقی محلی برای کسانی که بیرون سالن نشسته بودن،قلیون،یه استخر گرد کوچیک با فضای سبز و سنگ چینی دور و برش و هر چیز دیگه ای که فکرشو بکنی.

5-اما اگه تنها بودم خیلی زود بر میگشتم خونه.حالم از هرچی حماقته بهم میخوره مخصوصا ازدواج.

6-دلم رانندگی می خواد توی یه جادهء کوهستانی با صدای بلند موزیک تنهایی...

7-ترانه پیکان آلبوم ساعت 25 شب از رضا یزدانی رو حتما گوش بدید تا یه پیکان رو از یه زاویهء جدید ببینید.این ترانه چقدر حسرت داره...

8-دلم در عین حال که پره خالیه.خالی از همه چیز حتی چیزایی که پر هستند...

9-مرسی که حرفهام رو میخونید.


نوشته شده در جمعه 89/7/9ساعت 12:18 عصر توسط مزدک نظرات ( ) |

کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند. پسر هم مثل تقریباً بقیه هم‌سن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .
یک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب .
 کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد . اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد .»
مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد . کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند .
 کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . .
 کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت : « خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد !


نوشته شده در دوشنبه 89/7/5ساعت 12:21 صبح توسط مزدک نظرات ( ) |


Design By : Pichak