سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روح زخمی

حافظه آفریده ای هوس باز و مستبد است . هرگز نمی توانید بگویید که از کران دریای زندگی چه سنگریزه ای

را بر گیرد و در گنجینه خود نگاه دارد ، یا کدام گل ناشناخته ای را از مزرعه بچیند ، و به عنوان رمز اندیشه هایی

 که در اعماق قرار گرفته اند و روزی اشک به چشم می آورند را حفظ کند . و با این همه در این شک ندارم که

مهمترین چیزها آنها هستند که بهتر به یاد می آیند .

هنری وان رایک


نوشته شده در جمعه 90/4/31ساعت 7:33 عصر توسط مزدک نظرات ( ) |

سفر که می‌روم معمولا بار و بندیل زیاد دارم و با چمدان و این‌ها باید سوار وسایل حمل و نقل عمومی شوم. در کشورهای مختلف واکنش‌ها لزوما عین هم نبوده ولی کمابیش شبیه بوده: درک موقعیت. یک بار - فکر کنم در انگلیس - بود که با دو تا چمدان و کوله و اینا می‌رفتم و یک جوری در تکان‌های مترو مردم را اذیت می‌کردم و خیلی ناراحت بودم و عذرخواهی می‌کردم. خانم پیری که متوجه قضیه شده بود برگشت و گفت ببین همه ما وقتی می‌رویم فرودگاه همین وضع را داریم پس راحت باش. حرفش عین آب سردی بود که حالم را جا آورد.

یکی دو هفته پیش یک سمیناری بودم. از این مدل سمینارهای با شرکت‌کننده محدود و تشریفات زیاد و سخن‌ران‌هایی در حد نوبلیست‌ها و این جزییات به حرف بعدی‌ام مربوط است. یک آقایی بچه نوزادش را هم آورده بود داخل سمینار. بچه که گریه می‌کرد روی کالسکه می‌بردش بیرون و آرام می‌کرد و بر می‌گرداند. برایم جالب بود. نه کسی بهش می‌خندید و نه هر بار که صدای بچه و باز و بسته شدن در و الخ حواس‌ها را پرت می‌کرد کسی ادای عصبانی‌شدن را درمی‌آورد. روشن بود که این آدم چاره دیگری نداشته. هم باید بچه را نگه دارد و هم به سمینارش برسد. همه ما یک روزی ممکن است بچه داشته باشیم و در همین وضعیت باشیم، پس درکش می‌کنیم.

غربی‌ها رفتار کمابیش روشنی در قبال این موقعیت‌ها که در آن یک نفر تا حدی جمع را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد دارند: اگر آسیبی که به جمع می‌زنی ناشی از سهل‌انگاری تو باشد بدترین برخورد را می‌کنند. مثلن اگر موبایلت وسط سمینار زنگ بخورد یا وسط مترو با صدای بلند حرف بزنی مجبوری شرمندگی زیادی را تحمل کنی. اگر بچه‌ات گریه کند همه هم‌راه هستند. موبایل را می‌شود خاموش کرد و زنگ خوردنش نشانه بی‌مبالاتی است. گریه بچه را نمی‌شود کنترل کرد و باید از پدر/مادر حمایت کرد.

می‌فهمم که این‌که چه چیزی خارج از کنترل تو است و باید هم‌راهی‌ شود و چه چیزی نیست از یک جامعه به جامعه دیگر فرق می‌کند. مثلا در کشورهای غربی عموما ضربه عاطفی یا افسردگی روحی را دلیلی برای هم‌دلی یا تخفیف مسوولیت نمی‌یابند. مشکل تو است و مثلا تنهایی یا غربت یا مرگ نزدیکان و امثال آن دلیلی برای معافیت از امور (یا معافیت در زمان طولانی) نیست. جامعه ایرانی - یا شرقی؟ - اتفاقا این جور موقعیت‌ها را خوب ارج می‌گذارد و حمایت می‌کند. طبعا این مرز جامد و ساکن نیست. این‌که چه چیزی دست خودم آدم باشد یا نباشد هم به انتظارش از این حمایت بر می‌گردد. اگر بدانی که جامعه افسردگی‌ات را به رسمیت نخواهد شناخت زودتر با آن کنار می‌آیی. اگر بتوانی با آن هم‌دلی جذب کنی طبعن بیش‌تر تمایل داری تا در آن بیفتی.

در این ماجرا چیزی که گاهی در مورد جامعه خودمان اذیتم می‌کند بی‌تحملی و فقدان درک و هم‌دلی در قبال همان محدودیت‌هایی از جنس چمدان و بچه است و البته چیزهای دیگری مثل تحولات بدن و اوضاع اقتصادی و الخ. چیزهایی که برای همه رخ داده و می‌دهد ولی انگار همه منتظرند تا وقتی نوبت یک نفر دیگر شد قدرت سرکوب جمع را به رخش بکشند و تحقیرش کنند. نتیجه‌اش این می‌شود که مثلا زن‌ها معمولا در بیان باردارشدن‌/بودن‌شان (یا قاعدگی) و تبعات آن راحت نباشند، این‌که سیبیل تازه روییده و صدای تغییرکرده پسرها مایه تمسخر اطرافیان باشد، این‌که اگر کسی یک روزی پول نداشت شرمنده شود و نتواند بیان کند و باید بهانه بیاورد، این‌که اگر ماشین کسی ناگهان وسط خیابان خراب شد باید کنایه بقیه را تحمل کند، این‌که کسی حتی اگر بیماری پوستی غیرمیکروبی دارد از رفتن به استخر محروم ‌شود و مثال‌هایی از این جنس. جامعه ما در خیلی موقعیت‌ها باید نسبت به اقلیت (اقلیت موقت یا دائمی) خویشتن‌دار و حامی باشد و متاسفانه نیست.

دوست دارم ببینم که این منطق "من هم جای او خواهم بود و همین طوری خواهم بود" بیش‌تر جاری شود. از عمد از بین مثال‌های مختلف، مثال چمدان خودم و مرد بچه به بغل در سمینار را آوردم که مواردی را مثال بزنم که خیلی بدیهی‌ نیستند. در فرهنگ رایج ما عجیب نیست که بشنوی که "چمدان داری تاکسی بگیر" یا "اگر بچه داری کنفرانس (سینما، تئاتر، کلاس درس، مسجد، ...) نیا". می‌خواهم بگویم این تنها منطق ممکن برای برخورد با مساله نیست. راه دیگر فرصت دادن است. اگر هم‌دلی عمومی بالا برود، برعکس جامعه حمایت می‌کند تا کسی که چمدان دارد و پول تاکسی ندارد یا بچه دارد و نمی‌خواهد سخن‌رانی - و سایر اتفاقات - را از دست بدهد هم بتواند مشارکت فعال کند.

-----------------------------------------------------------------------------------------

1-این متن مال من نیست.از جایی کپی کردم.فکر کردم برای شما هم جالب باشه.

2-بخونید و از جامعه ای که در اون زندگی میکنید لذت ببرید!


نوشته شده در جمعه 90/4/17ساعت 11:54 صبح توسط مزدک نظرات ( ) |

نویسنده این یادداشت خانم پروین بختیار نژاد هستند.(با اجازه ایشان برای نقل مطلب)(روزنامه اعتماد 18/11/1386)

 مدتی است دختر11 ساله ام با هزار و یک دلیل و برهان می خواهد به من بفهماند که بزرگ شده است.به او گفتم تو الان نسبت به بچه هایی که از تو کوچکتر هستند بزرگی و نسبت به بچه هایی که از تو بزرگ ترند کوچکی.می بینی که بزرگی و کوچکی امری نسبی است اما او همچنان بر بزرگ شدن خود تاکید دارد.

او می گوید چون بزرگ شده پس مستقل هم شده است.برخی کارهایی که قبلا من برایش انجام می دادم  چون بزرگ شده است.

 هر وقت که او از بزرگ شدن خود می گوید قدری به خود میلرزم.نه اینکه آماده بزرگ شدنش نباشم-نه-اما اعلام استقلالش مرا میخکوب میکند.نمی دانم به کدام دلیل استقلال او بلافاصله چگونگی امنیت او را در ذهنم تداعی می کند.ولی او بی محابا برای روزهای استقلالش برنامه ریزی می کند.او تصمیم دارد با دوچرخه کوچکش دور دنیا را دوچرخه سواری کند.او به تنهایی می خواهد آشپزی کند.او چون بزرگ شده...وقضایا همچنان ادامه دارد.هر وقت به اجاق گاز نزدیک می شود ناخودآگاه به دنبال او می روم تا گاز را برایش روشن کنم و او نیز به سرعت به من تذکر می دهد که بزرگ شده است.

 یک روز به او گفتم طبق کنوانسیون حقوق کودک همه افراد تا قبل از 18 سالگی کودک محسوب می شوند و دوره کودکی زمان تجربه اندوزی در کنار والدین است.او قدری سکوت کرد ولی می دانم که سودای بزرگ شدن در درونش غوغا می کند.

 چند روز بعد دوباره شروع به نواختن ساز بزرگ شدن کرد و می گفت:حداقل آنقدر بزرگ شده ام که بعضی کارها را به تنهایی انجام دهم.گفتم:بخشی از همان بعضی کارها را هم من باید به تو کمک کنم.

 با عصبانیت به اتاقش رفت و پس از نیم ساعت با ورق کاغذی به طرف من آمد.در آن کاغذ نوشته بود من باید متعهد شوم که از آغاز 13 سالگی او می تواند به تنهایی آشپزی کندو...قرارداد را خواندم و پس از کلی کلنجار رفتن با خود به خود گفتم:او به این نتیجه رسیده است که آرام آرام بزرگ میشود ونیز مستقل.هیچ راهی جز پذیرفتن استقلالش ندارم.با خودم گفتم چگونه می توانم استقلال او را فدای امنیتش کنم استقلال ریسک هایی دارد که گریزی جز پذیرفتن آن نیست.ولی شاید روزی که او خودکفا و مستقل شود و بتواند خوب زندگی کند و آرزوهای طول و درازش را جامه عمل بپوشاند دیگر انسانی دست و پا چلفتی و وابسته نیست که نداند چه کند که نداند چگونه باید زندگی کند.

 و دوباره با خود گفتم:انگار داستان استقلال خواهی دخترم همانند خواست استقلال و دموکراسی ملتی است که با هزار و یک دلیل و برهان می خواهد به مسوولان جامعه خود بفهمد که بزرگ شده اند-که به بلوغ ذهنی رسیده اند-که می توانند سرنوشت خود را رقم بزنند و به انتخاب آنها باید اعتماد کرد و به بهانه امنیت نمی توان دموکراسی خواهی ملتی را مورد بی توجهی قرار داد.به قول دخترم بزرگ شده اند ومی دانند چه می خواهند و چه نمی خواهند.می دانند نمایندگان آنها چه کسانی باید باشند به شرط آنکه بزرگ شدن آنها پذیرفته شود.


نوشته شده در پنج شنبه 90/3/26ساعت 2:36 عصر توسط مزدک نظرات ( ) |

دوباره مثل گذشته شدم.فکر میکردم مسافرت حالمو عوض کنه ولی هنوز یک هفته نشده که شدم

همون آدم قبل...

احساس خستگی می کنم.بدون هدف،هیچی رو جلوم نمی بینم.واقعا دارم فقط می گذرونم

بی هیچ نگاهی به آینده.خیلی از خودم دور شدم...

یک روز فرار خواهم کرد

بی آنکه فریادهای پشت سرم را بشنوم

به سوی تو که معنای آرامشی

ای کاش جرات دویدن به سویت را داشتم

بدون دلبستگی های گذشته

ای کاش می توانستم نعره های پسینم را نشنوم

بدون درد این زمانه یک روز فرار خواهم کرد...

----------------------------------------------------------------

1-وقتی آدم از خودش دور بشه و بخواد تلاش کنه به گذشته برگرده،نتیجه اش میشه

  یه شعر مزخرف مثل شعر بالا

2-الان دوست داشتم پول داشتم تا با خیال راحت می رفتم.خودم رو از تمام تعلقات مادیم

  جدا میکردم و بدون غم نان،میرفتم...

3- من نمونه یک آدم افسرده ام...


نوشته شده در جمعه 90/2/23ساعت 10:12 عصر توسط مزدک نظرات ( ) |

بالاخره رفتم.کجا؟ کیش!

مسافرت اوکی شد.13 نفر بودیم و یه خونه مبله اجاره کردیم.از لحظه رفتن تا آخرین لحظه برگشتن

خوش گذشت و خاطره شد.حرفها،شوخیها،بازیها،گشت و گذارها و ... همشون لذتبخش بود.گیج شدم

بازار که الی ماشاالله!مخصوصا وقتی که 5 تا خانم هم همراه آدم باشه!از پردیس 1 و 2 گرفته تا

زیتون و مروارید و مرکز تجاری کیش و هایپر مارکت و پدیده!وااااای

لذت بخش ترین زمانش شب آخر بود.کارتینگ،بولینگ،اسکله و در آخر سوار قایقی شدیم

که کف شیشه ای داشت و چند تا پروژکتور زیرش نصب بود و ما مرجانها رو دیدیم،طوطیا و

ماهیها.مرجانهای جوون و پیری که تبدیل به صخره های مرجانی شدند.

شبها که بر میگشتیم خونه می نشستیم ورق بازی میکردیم و خنده ها و شوخیهای عالی!قاط زدم

و اما ماشینها:دپرس شدم وقتی اینهمه ماشین روز دنیا رو اونجا دیدم!از مدلهای مختلف فورد

گرفته تا دوج،کیا،هیوندای،بنز،بی ام و،شورولت،کادیلاک و... 

روزگار سپری شده خوبی بود.هر چند کم بود.امیدوارم همتون در زندگی شاد باشید.

--------------------------------------------------------------------------------------

1-زندگی دوباره مثل قبل شد! تهوع‌آور

2-در مورد داستان:هنوز ایده خاصی به ذهنم نرسیدهیعنی چی؟

3-شاید بشه گفت 1 روز کم آوردیم.گیج شدم

3-خدایا!شکرت به خاطر اینکه سلامتم و شکرت به خاطر تمام نعمتهایی که بهم دادی.


نوشته شده در سه شنبه 90/2/20ساعت 1:22 عصر توسط مزدک نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

Design By : Pichak