روح زخمی
با استعداد بودم .
یعنی هستم .
بعضی وقتها به دستهایم نگاه میکنم
و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم .
یا یک چیز دیگر .
ولی دستهایم چه کار کرده اند؟
یک جایم را خاراندهاند ،
چک نوشتهاند ، بند کفش بستهاند ،
سیفون کشیدهاند ...
دستهایم را حرام کردهام
.همینطور ذهنم را...!
چارلز بوکوفسکی
-----------------------------------------------------
مردها
را با سبیل هایشان میشناسند
با قطر بازوهایشان
با کلفتی صدایشان
با جیب های خالی یا پرشان
با کفش های کهنه
یا اتومبیل آخرین مدلشان..
اما کسی مرد ها را با قلبشان نمیشناسد
قلبی که پشت غرور مردانگی شان پنهان شده
قلبی که بزرگتر از قلب کوچک شماست
قلبی که می افتد از دست ظریفی
قلبی که میشکند آرام و بی صدا
صدای شکستنش پشت صدای مردانه شان
به هیچ گوش ظریفی نمیرسد....
را با سبیل هایشان میشناسند
با قطر بازوهایشان
با کلفتی صدایشان
با جیب های خالی یا پرشان
با کفش های کهنه
یا اتومبیل آخرین مدلشان..
اما کسی مرد ها را با قلبشان نمیشناسد
قلبی که پشت غرور مردانگی شان پنهان شده
قلبی که بزرگتر از قلب کوچک شماست
قلبی که می افتد از دست ظریفی
قلبی که میشکند آرام و بی صدا
صدای شکستنش پشت صدای مردانه شان
به هیچ گوش ظریفی نمیرسد....
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ...
ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن ...
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش...
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟
هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم. همینطور که به او زل زده بودم، بدون اینکه حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همانطور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم نه!
گفت: تا حالا همه پولتو برای عشقت هدیه خریدی تا سورپرایزش کنی؟
گفتم: نه !
گفت: اصلا عاشق بودی؟
گفتم: نه!
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، ...... نه، ..... نمی دونم !!!
ویلان همینطور نگاهم میکرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ....
حالا که خوب نگاهش میکردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جملهای را گفت. جملهای را گفت که مسیر زندگیام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: میدونی تا کی زندهای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی...
-----------------------------------------------------------------------------
|خیلی زیبا بود.حیفم اومد شما نخونیدش!
-
صبح است و هوا سرد
آواز پرندگان هم یخ زده است
چشمهایم را میبندم شاید توانستم اندکی بخوابم
... بی خوابی های شبانه ام ارمغان عشق توست
پلکهایم سنگین میشود و تاریکی را برایم پیشکش میکند
... .. .اما....باز....پژواک صدایی که نشنیده ام مرا بیدار میکند
صدا غریب است اما حسش آشنا
این تویی که مرا به خود میخوانی
و من در خماری لحظه ای خواب باز عاشق بیداری میشوم... -
----------------------------------------------------------------------------------
-
خانهات سرد است؟
خورشیدی در پاکت میگذارم و برایت پست میکنم
ستارهی کوچکی در کلمهای بگذار و به آسمانم روانه کن
بسیار تاریکم ...
منوچهر آتشی -
-------------------------------------------------------------------------------------
-
سرم را روی شانه ات بگذار...
تا همه بدانند
" همه چیز "
زیر سر من است....! -
---------------------------------------------------------------------------------------
-
من
عاشق شده ام
عاشق رقص
باله
تانگو
سالسا
...
نه
هیچ یک از اینها نیست،
معشوقه من!
من
عاشق شده ام
عاشق رقص دود
دود سیگارم
که می پیچد
بالا میرود
و نیست میشود،
در حجمی ناپیدا!
به تک تک ثانیه های بودن اش اما...
عشق می ورزم!
مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟
طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد.
وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم: مادر، گوشهایم!
او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.
چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند.
او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفتهای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند.
من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم.
چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میگفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر میشوی، پسرم.
سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دلشکسته شدند.
همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه میکرد. من آن روز به خصوص را به یاد میآورم که برای دومین بار در زندگیام، گریه پدرم را دیدم.
وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافتهای که مهمترین عضو بدن چیست؟
از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر میکردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهرهام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان میدهد که آیا یک زندگی واقعی داشتهای یا نه.
برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم.
اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی.
او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر میآید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهمترین عضو بدنت، شانههایت هستند...
پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه میدارند؟
جواب داد: نه، از این جهت که تو میتوانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه میکند، روی آن نگه داری.
عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسانها، لحظاتی فرا میرسد که به شانهای برای گریستن نیاز پیدا میکنیم. من دعا میکنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانههایشان بگذاری و گریه کنی.
از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است.
مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافتهاند، از یاد نخواهند برد ، خوب یا بد...
Design By : Pichak |