روح زخمی
اینروزها به همه توجه میکنم.انگار همه عین همند.روزها و شبها مثل هم،حرفها و حرکتها مثل هم،
نگاهها و لبخندها مثل هم... انگار انسان امروزی در دور تسلسل وار زندگی مونده و راهی هم برای خارج شدن نداره.
روزی متوجه این موضوع شدم که احساس کردم که منم وارد یه دور بیهوده شدم که در اون فقط یک نقطه دیده میشه:
زندگی کردن به هر قیمتی...
گاهی فکر میکنم آدمهای این دوره اصولی در زندگی ندارند که بخوان بهش پایبند باشند.
فقط کار میکنند و کار میکنند و کار تا پول بدست بیاد و فقط زندگی کنند.اگه روزی برای برای دیدن واقعیتها
لمسشون میکردند امروز خودشون رو به ندیدن می زنند و از کنارشون بی اعتنا می گذرند.
وقتی باهاشون راجع به اصول زندگی صحبت میکنم تازه می فهمم که اوضاع خرابتر از چیزیه که فکر می کردم.
بهم میگند:برو بابا،دلت خوشه!!!
خستگی و فرسودگی در همشون به هر اندازه های مختلف وجود داره.به راحتی همدیگه رو می رنجونند و
در نگاهشون ناامیدی موج میزنه و با هر حرف خلاف میلشون فریاد می کشند.
اینروزها همه مثل هم شدند حتی اگر هویتشون با هم متفاوت باشه...
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
1-دلم یه جای دنج می خواد با یه موزیک لایت.
2- دوست دارم منظره مقابلم یکی از این دوتا باشه:یه دره بزرگ و سبز که در انتها به کوه میرسه.
همراه با نسیم ملایم و بوی خدا و من محو اون طبیعت بکر بشم و خدا رو از اعماق وجودم احساس کنم.
یا اینکه مقابلم دریا باشه و من در سطحی بالاتر از اون دریا یا اقیانوس باشم و منتظر طلوع خورشید...
3-از هر دوتاشون تصویر ذهنی دارم.می تونم خودمو مثل آدمی که از بیرون نگاه میکنه ببینم.
4-آه ای زندگی!منم که با همه پوچی از تو لبریزم...
5-دارم سعی میکنم یه داستان کوتاه بنویسم.
Design By : Pichak |